چرند و پرندهای دوستانه!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

چند روزه اینستاگراممو پاک کردم... 

اول از همه اینکه شارژ خیلی مصرف میکرد... قبص موبایلم این دفعه شد 200 هزار تومن مغزم سوت کشید. 

بعدشم به خاطر اینکه دیگه کم کم حالم داشت به هم میخورد از اداها و پزای الکی و دروغیه بعصیا... یه سری از کسایی که مکان خوبی پیدا کردن برای عقده گشایی و جبران کمبودهاشون... 

البته خوبی هایی هم داره ولی من عطاشو به لقاش بخشیدم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۳۷
مهـــ شین

این دنیا واقعا چیه؟ 

چرا اینقدر بی رحمه؟ میذاره حسابی بهش دل ببندی بعد یهویی زیر پاتو خالی میکنه... 

این دنیا ارزش ناراحت کردن عزیزانمونو داره؟ ارزش زدن یه حرف یا انجام یه رفتاری که کسی آرزوی مرگ کنه داره؟ 

چقدر صبوری سخته. خوش به حال اون هایی که صبوری تو ذاتشونه، خوش به حال اون هایی که زود از کوره در نمیرن که بعد به خاطر یه لحظه،  کلی عذاب وجدان پیدا کنن... 

کسانی که ذاتا صبور نیستن خیلی سخته واسشون تمرین صبوری کردن... 

فقط خداروشکر که از هرکسی با توجه به شرایطش، موقعیتی که توش قرار داره  و اخلاقیاتش و.. حسابرسی میشه... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۸
مهـــ شین

نمیدونم چی بگم. یه حس خاصی دارم امشب... 

حس پشیمانی توام با حماقت، احساس کم ارزش شدن . 

پشیمانی از گرفتن یه سری از تصمیمات مهم زندگی... 

حماقت از زدن یه سری حرف هایی که نباید میزدم باید مثل راز تو دلم نگه میداشتم... فکر نمیکردم ازشون سو استفاده بشه، فکر نمیکردم وسیله ای بشه برای محکوم کردن خودم... 

هر چی احساس بده امشب ریخته تو دلم... 

خدایا چرا من اینقدر سادم، چرا اینقدر صادقم،  چرا اینقدر احمقم 

چرا؟؟؟؟!!!! 

باید به خودم یه قول هایی بدم... 

باید قول بدم چیزایی که توی زندگی راز هستند رو بزارم راز بمونه و به هیچ کس نگم حتی به کسی که خیلی بهش اعتماد دارم. 

باید قول بدم بیشتر به احساسم اعتماد کنم... 

باید قول بدم خودمو کنترل کنم خیلی از مواقع.... باید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۸
مهـــ شین

امشب شب 19 ماه رمضونه، شب قدر احتمالا. اولین سالیه که نرفتم بیرون واسه شب قدر منظورم مسجدی حسینیه ای جاییه. حتی پارسال با اینکه مهراد خیلی کوچیک بود رفتیم ولی امشب نشد، مهراد زود خوابید منم دلم نیومد بچه رو اذیت کنم و بیدارش کنم.... 

نمیدونم چرا یکی دو روزه همش دوران عقدم و فوت بابا و... میاد تو ذهنم و سریع اشک میپاشه بیرون. تازه دوماه بود عقد کرده بودیم و یه تاریخی روهم مشخص کرده بودیم واسه جشن عقدمون که اون اتفاق لعنتی افتاد.  تازه شروع کرده بودیم به شناخت همدیگه که بوووووووم همه چی رو سرمون خراب شد. اینقدر شرایط سختی بود که از توصیفش عاجزم خیلی خیلی خیلی. فوت ناگهانی بابا، تنهایی مامان، مریض شدن خواهرم، دعواهای خانوادگی و فامیلی و... و من با این وضعیت تازه باید به شناخت از همسرم و اینکه انتخابم درست بوده یا نه میرسیدم، وضعیتی که خودش آرامش ذهنی رو میطلبه، ولی الان همسری رو در کنارم داشتم که علاوه بر داغ پدر خودش که هنوز تازه بود، یه داغ دیگه رو تجربه میکرد، داغ کسی که به جای پدرش بهش دل بسته بود... نمیدونستم باید خودم و آروم کنم یا همسرمو یا مامانم یا خواهرم و... اوضاعی داشتم که از ته دل آرزو میکنم سر دشمنم هم نیاد. خیلی سخت خیلی. وقتی پدر آدم میره تازه میفهمی کسایی که به عنوان عمو و عمه میشناختیشون با رفتن بابات دیگه معنایی پیدا نمیکنن حداقل واسه من که اینطوری بود. تا قبلش فکر میکردم چقدر دوستشون دارم نمیدونستم به واسطه ی حضور پدر همچین حسی رو داشتم از بعد اون فرقی با غریبه ها واسم نداشتن و به احتمال زیاد ماهم واسه اونا همچین جایگاهی داشتیم چون بعد از مراسم ها دیگه نه خبری ازشون بود و نه تماسی به جز چندبار تک و توک اونم روزای اول... به بعضیا باید گفت مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان... همین که راحتمون بذارن واسه ما کافی بود خبر گرفتن نخواستیم. نمیدونم شایدم احساس شرم باعث میشد خجالت بکشن از اینکه با ما تماسی داشته باشن نمیدونم... 

بگذریم فقط خدارو هزاران بار شکر میکنم که قدرت حل و فصل و مدریت این بحران به شددددددت بزرگ رو بهمون داد مخصوصا به من و همسرم که با وجود شرایط دشوار بتونیم به شناخت از هم برسیم ولی خیلی سخت بود. چه شبایی رو گذروندیم و چه روزایی،  وای که چقدر وحشتناک بود... خدایا شکرت که گذشت، خدایا شکرت که نعمت گذر زمان رو برامون گذاشتی، خدایا شکرت. امشب فقط میخوام شکر کنم واسه دعا وقت زیاد هست. 

التماس دعا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۸
مهـــ شین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۵
مهـــ شین

اعصابم قاراشمیشه بددددددد، یه ضد حالی خوردم که نگو. عح چقدر بعضی آدما خودخواهن چقدر راحت با احساسات بقیه بازی میکنن، ببخشیدا ولی چقدر بعضیا نفهمن در یک کلمه. 

بعد دیدین اینجور وقتا آدم دلش میخواد اون طرف و میگرفت خفه میکرد، الان من همچین حسی دارم 😑😑😑😑

فقط خداروشکر که همیشه هوای بنده هاشو داره و پشتشون هست. خدایا فقط و فقط به امید خودت و با یاری خودت و بس

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۳
مهـــ شین

آی کِیف داره دانشجوت بهت بگه : تمام دانشگاه تعریف شما رو میکنن... 

دروغ چرا، خیلی ذوق کردم تو خودم، اصلا خستگیم در رفت 😊😊😊😊

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۴۱
مهـــ شین

چرا بعضی شبا اینقدر غمناک و اشک آلوده؟! چرا گاهی گریه اینقدر بی رحمه و چرا دست از سر آدم برنمیداره؟ 

خیلی وقتا حالمو خوب کرده ولی گاهی که بند نمیاد دیوونه کنندس... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۶
مهـــ شین

یادمه قبل از کنکور واسه زندگیم برنامه ریزی میکردم میگفتم، ایشالا امسال کنکور قبول میشم، 4 سال لیسانسم که تموم بشه میشم 22 ساله بعدش بلافاصله میرم فوق حدود دو تا سه سالم فوق طول میکشه میشم 24 - 25ساله تو این سن ازدواج میکنم تو شهر خودم و چندسالی حق التدریسی کار میکنم.  بعد یکی دوسال ، میرم دکترا، دکترامو که بخونم بعدش هیئت علمی میشم(از اولش عاشق تدریس بودم ، چه خوش خیالم برنامه ریزی کردم با این اوضاع کشور عزیزمون 😐😐) دیگه بعد هیئت علمی شدن و ثابت شدن کارم بچه دار میشم... 

برنامه اون موقع ام تا یه جاهاییش درست پیش رفت.  یعنی تا ازدواجم دقیقا همونطوری که پیش بینی کرده بودم پیش رفت. تا اینکه بعد ازدواج و یکی دوسال مورد نظرم که گذشت و میخواستم شروع کنم واسه دکترا خوندن(البته تو یه سال اول بعد از ازدواج یه بار دانشگاه اصفهان دعوت شدم برا مصاحبه، رفتم ولی تو مصاحبه رد شدم، دانشگاه اصفهان وحشتناک پارتی بازیه،  خیییییلی، تاجایی که اطلاع دارم اون سال سه نفر دکترایی که از اقلیم میخواستن از دانشگاه خودشون گرفتن) به خاطر یه سری مسایل رفتم دکتر و دکترمم گفت که باید زود بچه دار بشی حتتتتما، این دکترم ازونایی بود که میدونستم به هیچ وجه الکی حرفی رو نمیزنه خلاصه برنامم از اینجا به بعد کاملا تغییر کرد یعنی مجبور شدم بیخیال دکترا بشم و کامل برم تو فکر بچه. بارداری و زایمان و بچه داری... 

یعنی من هنوز به هدف اصلیم که هیئت علمی دانشگاه شدن بود نرسیدم هرچند از قبل ازدواج یعنی از سال 1390 توی دانشگاه پیام نور تدریس میکنم ولی به دلم نمیشینه چون اینجا حق التدریسم و بچه ها اونجور که دلم میخواد دل به درس نمیدن، بعدشم درسایی که اینجا تدریس میکنم خیلی کلی هست مثلا مبانی جغرافیا یا کلیات جغرافیا و جغرافیای ایران و جهان و... ولی من دوست دارم درسای مربوط به اقلیم رو تدریس کنم، گرایش مورد علاقم.

واسه آیندم خیلی چیزا تو ذهنمه البته بعد از اینکه پسرم دوسالش شد.  از یه طرف میگم برم دکترا بخونم ولی با این کشور بی ثبات دیگه برنامه ریختن واسه آینده خیییییلی سخت شده مخصوصا با تاهل. یعنی ممکنه من زندگیم و شوهرمو و مخخخخصوصا بچمو ویلون و سیلون کنم و به سختی و هزار عذاب وجدان به خاطر بچم و با این اعصاب ضعیف، برم دکترامو بگیرم ولی بازم به چیزی که میخوام نرسم و سرخورده بشم توی این مملکت بدون پارتی و فقط با پشتکار کسی به جایی نمیرسه البته شایدم برسه ولی به قیمت از دست دادن خیییییلی چیزا تو زندگی و همرنگ شدن موهاتو دندونات . از یه طرف دیگه میگم بزار قانع باشم و هدفی که درحد نصفه نیمه بهش رسیدم اکتفا کنم و همینجا بمونم و کنار  بچم باشم و بزرگش کنم و عذاب وجدان نداشته باشم چون اگه بخوام دکترا بخونم نزدیک ترین جا بهم اصفهانه که اونم یک ساعت راهه و به هر حال یه شهر دیگه است،  رفت و اومد با بچه جز استرس و نگرانی فکر نمیکنم چیزی داشته باشه.  نمیدونم خیلی سخته با این اوضاع واسه آینده تصمیم گرفتن اونم توی همچین جایی که با هر دوره عوض شدن رییس جمهور تمام اوضاع از این رو به اون رو میشه و هر وزیری ام که میاد واسه خودش یه تز جدید داره و قبلیا رو رد میکنه...اگر به آینده کاریم یعنی هیئت علمی شدن امیدوار بودم تمام سختیاشو حاضر بودم تحمل کنم ولی الان خیلی دو دل هستم میترسم چیزایی رو از دست بدم که یه روزی بشینم حسرتشونو بخورم اونم به خاطر هییییییچ... 

حالا بازم یه سری برنامه ها و هدف ها تو ذهنم هستند تا ببینم بالاخره کدومشونو باید عملی کنم... 

 ولی خب به هر حال خداروهم هزاران بار شاکرم که یه فرشته کوچولو بهم داده چون چیزی با ارزش تر از اون توی زندگی وجود نداره  و اصلا پشیمون نیستم که بخاطرش از یه سری اهدافم و دوست داشتنی هام، گذشتم و اگه پاش بیفته بازم میگذرم  ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۵۳
مهـــ شین

مدت خیلیییییی زیادیه که سردرد و چشم درد دارم مخصوصا موقع نگاه کردن به موبایل یا تلویزیون دیدن.. از قبل بارداری یعنی از دو سالم بیشتره ولی همین که قصد کردم برم دکتر بارداری شروع شد و زایمان و بچه داری و... تا اینکه گوش درد شدید هم بهش اضافه شد 😔 😔 😔 😔 اونقدری که اگه تو ماشین صدای اهنگ بیاد و دو نفرم درحال صحبت باشن گوشای من میخواد منفجر بشه مجبورم پنبه بذارم یا حتی اگه تو اتاق دو طرف گوش من دو نفر صحبت کنن باز همون حال بهم دست میده جیغ های مهرادم که دیگه بماااااااااند که چه میکنه با من!!!!! 

خلاصه دیگه دیدم این یکی رو به هیچ وجه نمیتونم تحمل کنم و رفتم دکتر گوش اونم یه تست حساسیت شنوایی فرستادم و رفتم اصفهان تست دادم و بردم پیش دکتر گفت گوشت مشکلی نداره دردای گوش و چشم و سرت کاملا عصبی هستند و سردردام بیشتر به میگرن شبیهه. بهم قرص اعصاب داد و گفت چون بچه شیر میدی مجبورم خفیفشو بهت بدم... راستی گفت موبایل تشدیدش میکنه واسه همین یه عااااااالمه از گروه ها و کانالامو حذف کردم و دارم سعی میکنم کمتر با موبایل کار کنم. 

وقتی این چند سال و مرور میکنم میبینم دکتر بیجا نمیگه واقعا اعصابم ضعیف شده مخصوصا از بعد از اون اتفاق لعنتی... 

امید به خدا باید تا میتونم ارامشمو حفظ کنم... 

من میتونم 😌😌😌😌

انشاالله

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۰
مهـــ شین