چرند و پرندهای دوستانه!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

امروز تو رفتی، درست روز مادر... 29 اسفند، یک روز مانده به تحویل سال 1396...

از فردا برای پسرت مادری میکنی، پسری که 5 سال زود تر از تو رفت و تو در نبودش روز به روز شکسته تر و ناتوان تر شدی به امید اینکه زودتر به او بپیوندی و در کنارش با آسودگی بیارامی... 

امروز به آرزویت رسیدی...

روز مادر و زندگی دوباره ات مبارک مادر بزرگ،  سلام مرا به پدرم برسان 😔😔😔😔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۰
مهـــ شین

آدم ها ساعت شنی نیستند.. 

که سر و تهشان کنیم... 

دوباره از اول شروع شوند. 

آدم ها گاهی تمام میشوند... 

مراقب دل آدم ها باشیم... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۵
مهـــ شین

یه سری حرفا تو دلمه ولی نمیدونم چطوری بیانش کنم یعنی نمیدونم چطوری به رشته تحریر درشون بیارم... 

دیدن بعضی وقتا آدم با کسی طرفه که اون طرف تو رو کامل تر از خودش میدونه. اونوقت شما هرکاری که بکنین یا هر رفتاری ازتون سربزنه یا هر حرفی بزنین اون طرف تحسین میکنه یه طوری که اعتماد به نفستونو میبره بالا به حدی که اگه به اون خوبی ام نبودین شروع میکنین به خوب بودن. حالا برعکسش دیدین بعضی وقتا آدم با کسی طرفه که خودشو خیلی کامل تر از تو میدونه اونوقت تو هرچقدرم که خوب باشی و از نظر خودت درست رفتار کنی و درست صحبت کنی باز اون طرف ایراد میگیره شایدم درست بگه ولی تو از نظر خودت درست ترین کار رو انجام دادی ولی وقتی بازخورد اون طرف رو میبینی سرخورده میشی و به مرور اعتماد به نفستو از دست میدی...  و روز به روز به جای پیشرفت پسرفت میکنی چه از نظر رفتاری چه اخلاقی و.... 

نمیدونم منظورمو تونستم برسونم یا نه. سخته توضیحش

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۱
مهـــ شین

حالم خیلی گرفته است خیلی زیاد، از صبح بغض تو گلومه... 

امروز صبح خبر وحشتناک آتش سوزی ساختمان پلاسکو و کشته شدن و مصدوم شدن آتش نشانایی که برای خاموش کردن آتش به محل رفته بودن،  خیلی ناراحتم کرد... 

آدم واقعا نمیدونه چی بگه... 

خدا به خانواده هاشون صبر بده 😔😔😔😔😔

واقعا خداحافظ دی ماه تلخ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۴
مهـــ شین

این چند سالی که خودم دیگه امتحان ندارم، وقت امتحانا که میشه خیلی حس خوبی دارم.  وقتی میرم سر جلسه و میبینم بچه ها با نگرانی نشستن و منتظر پخش شدن برگه هان یه حس خاصی دارم هم دلم میسوزه و میگم ای بابا ببین یه عمر ما تو این وضعیت و استرس بودیم، چقدر گناه داشتیم....  همم حس خوبی دارم ازینکه این دوران واسه ما گذشته و جای اونا نیستم.. 

با تمام وجود درکشون میکنم و تا جایی که بتونم بهشون کمک میکنم و آوانس میدم... 

تدریس خیییییلی حس خوبی داره خییییییلی واقعا بهش علاقه دارم... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۹
مهـــ شین

چقدر بی حوصله ام امشب... 

حتی حوصله خوابیدنم ندارم... 

5 سال پیش همین موقع ها بود که بابا اولین سکته رو کرد و راهی بیمارستان شد...

این هوای لعنتی همه چیز رو مو به مو به یاد آدم میاره... 

حوصله ندارم.... 

اصصصصلا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۲:۳۷
مهـــ شین

امشب، شب یلداست... خیلی این شب رو دوست دارم در حد عید نوروز 😊😊😊😊😊😊😊 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
مهـــ شین

دیروز رفتم دندون عقلمو کشیدم. واااااای به قدری درد گرفت که جلو دکتر ناخداگاه پاهامو جمع کردم تو سینم میگفت خیلی درد داره؟ گفتم بله خییییلی زیاد. گفت ریشش کجه راحت در نمیاد با اینکه 4 تا آمپول بیحسی زدم برات بازم درد داری... 

وای داشتم میمردم پیش خودم میگفتم یعنی بمیرمم نمیرم بقیه دندون عقلامو بکشم. من واسه ارتودنسی قبلا 2 تا از دندونامو کشیده بودم اصلا درد نداشت فکر کردم اینم مثل هموناس با خیال راحت رفتم نشستم و بعد... 

به هر بدبختی بود دندونه رو کشید بیرون و کلی ذوووق میکرد که خداروشکر که نشکست 😊😊😊😊 کلی ام از کارش راضی بود. ولی منه بدبخت آش و لاش افتاده بودم رو صندلی 😢😢😢 فکم قششششنگ پیاده شد و از مطب اومدم بیرون دیروز تا شب خیییلی درد میکرد وحشتناک ولی الان خوبم خداروشکر. عح عح از دندون درد متنفرم😠😠😠😠 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۵
مهـــ شین

دو ترم نرفتم دانشگاه یه ترم واسه بارداری یه ترمم برا زایمان. واسه همین اگه این ترم میخواستم برم دوباره باید درخواست میدادم چون برگه قرارداد واسه ترم پر نکرده بودم.  اولش عین بچه ادم تصمیم گرفته بودم حداقل یکسال و حتی دوسال دانشگاه نرم تا مهراد از آب و گل دربیاد و یکم بزرگ بشه بعدش باز برم درخواست بدم ببینم چی میشه، ولی شیطون گولم زد و عشق به تدریس کار خودشو کرد و  گفتم حالا بزار برم یه درخواست بدم یه چند واحد کم درس بگیرم تا به اصطلاح دستم از اونجا نبره،  تا بعدا که مهراد بزرگ تر شد بیشتر میگیرم. پیش خودم گفتم : تازه،  حالا اونام که معطل من نموندن حتما یکیو گذاشتن جای من،  اگه ام گذاشته باشن،  حداقل از حالا چند ترم درخواست بدم تا قبول کنن.خلاصه این فکرارو کردم و درخواست دادم توی درخواستمم توی قسمت دروس پیشنهادی برای تدریس زدم کلیه دروس مرتبط با جغرافیا 😐😐😐...

 چند روز پیش بهم زنگ زدن و گفتن براتون کلاس گذاشتیم.   اونم نه یکی و نه دوتا، کلی درس!!!  یکم جاخوردم چون فکر نمیکردم بگن این ترم بیا و آمادگی ذهنی واسه جواب دادن رو نداشتم بدون فکر گفتم باشه!. (یه لحظه یادم رفته بود که من الان یه بچه شیرخوار دارم که خیلی بهم احتیاج داره و الان اون نوشین سابق نیستم، الان یه مادرم با یه مسولیت خیلی بزرگ ...) اونم بعد از اینکه پرسید چه روزایی براتون درس بزاریم و... گفت پس ما برنامه ریزی ها و هماهنگی ها رو انجام میدیم و ساعت دقیق ترشو بهتون میگیم. 

  بعد که گوشی رو قطع کردم یهو انگار تازه بیدار شده باشم گفتم واااای عجب کاری کردم این چه باشه ی احمقانه ای بود که من گفتم حالا چه جوری با این اوضاع برم این همه درس بدم تازه همشونم درسای جدید بودن که تاحالا تدریس نکرده بودم :-(

تمام روز به خودم بد و بیراه میگفتم... 

فردا صبحش مسوول برنامه ریزی زنگ زد و جزییات رو برام گفت و اینکه در این تاریخ ها و این ساعات این درسارو دارید...  با وجود اینکه میدونستم الان خیلی بده که یهوویی بگم من نمیام ولی دیدم واقعا بچم ارزشش خیلی بیشتر از شرمنده شدن منه، دل رو زدم به دریا و گفتم آقای فلانی این درسا الان با شرایط من خیلی زیاده و اگه امکانش هست تعداد واحد ها رو کمتر کنین برام.  من نمیتونم این ترم اینقدر تدریس داشته باشم اگه ام نمیشه که هیچی! . آموزشیه کلی توی گلوش ترش شد و گفت ما دیگه برنامه ریزی کردیم خانم فلانی!!با عصبانیت گفت  ولی بازم بررسی میکنیم خبر قطعیشو بهتون میدیم.... 

ناراحت شده بودم ولی از یه طرفم خوشحال بودم که خودمو بچمو تو دردسر ننداختم و حرفمو زدم میخواست بشه یا نشه. اخه مهراد الان خیلی کوچیکه والا اونایی هم که استخدامن 9 ماه حداقل مرخصی دارن واسه زایمان و بعدش...

فردای اون روز دوباره بهم زنگ زد و گفت تعداد واحداتونو کم کردیم و در فلان تاریخ و فلان ساعت بیاین.  وای انگار دنیا رو بهم داده بودن کلی خوشحال شدم  هرچند این درسام جدیده ولی حداقل تعدادشون کمه و میتونم با بچه یه کاریش بکنم... 

دیگه امید به خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۹
مهـــ شین

بیشتر وقتایی که خیلی دلم میگیره یا خیلی ناراحتم میام اینجا... 

واسه همین فکر کنم خیلی تکراری باشه حرفام.. 

اینکه بگم گریم میاد، ناراحتم و... 

نوشتن خیلی حالمو بهتر میکنه نسبت به اینکه با کلی ناراحتی بگیرم بخوابم و داغون تر از خواب بیدار بشم... 

چقدر بده نتونی ناراحتیت از کسی رو بهش بگی چون خودش از دست خودش اینقدر ناراحت میشه و دااااغون، که اصلا از گفتن حرفت پشیمون میشی... 

خیلی گریم میاد خیلی خیلی خیلی... 

از شبایی مثل امشب متنفرم... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۰
مهـــ شین