این روزا یه حس عجیبی دارم...
خیلی به آینده فکر میکنم...
خیلی...
مهراد کوچولوی من الان چند روزه وارد 7 ماهگی شده. دقیقا 12 شهریور یعنی روزی که 6 ماهش تموم شد، خیلی تصادفی وقتی دستمو برده بودم تو دهنش که لثه هاشو واسش بخارونم، یهو فهمیدم دندون کوچولوش از لثش سر زده بیرون. وااااای کلی ذوق کردم خیلی کیف داشت 😊😊😊😊😊😊
از 4 ماهگی مهراد حساسیت پیدا کرد به لبنیات یعنی من نه دیگه میتونم شیر و ماست و کره و پنیر و دوغ و کشک که مستقیم از شیر گرفته میشه بخورم و نه حتی شکلات و کیک و بستنی و کاکایو و شیرینی که شیر یا شیرخشک درشون به کار رفته. خیلی سخته کلی لاغر شدم حالا فکر کنین که ادم هیچی نتونه بخوره تازه شیرم بده. بدیش اینه که معلوم نیست تا کی طول بکشه. شاید 6 ماه شایدم 9 ماه یا حتی یک سال 😢😢😢😢😢💕
ای کاش...
مردا هم 9 ماه بارداری، درد زایمان، افسردگی بعد از زایمان، درد بخیه، درد زخم موقع شیردادن، بیخوابی های شبانه و... رو حداقل برای یک بارم که شده حتی شده به صورت فرمالیته و غیر واقعی یک بار فقط یک بار تجربه میکردن تا میتونستن برای یک سر سوزن هم که شده مارو درک کنن...
ای کاش...
الان سه ماهه میخوام بیام و تا یادم نرفته روز زایمانمو با جزییات تعریف کنم ولی دریغ از یک ربع وقت آزاد. الان خداروشکر زمانش فراهم شد که سریع بیام اینجا.
دکترم بهم گفته بود که چهارشنبه 12 اسفند ساعت 7 صبح کلینیک خانواده باش.
ما هم صبح زود حرکت کردیم و ساعت 7 و نیم اونجا بودیم. بیمارستان خیلی خلوت بود هنوز کارکنانش به طور کامل نیومده بودن. پرونده رو تشکیل دادیم و گفتن من برم زایشگاه. مامان اینا رو بوسیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم داخل زایشگاه. اولش گفتن نمونه ادرار بده و معاینه کردن و... گفتن دکترت کیه گفتم فلانی و گفته که سزارین بشم. گفتن دلیلش و چی گفته؟ گفتم دکتر خودش تشخیص داده که سز بشم. (اصلا نمیدونستم چی بگم که بهم گیر ندن! واااقعا سخت میگرفتن واسه سزارین گیر داده بودن شدیییید. دکترمم هنوز نیومده بود) خلاصه گفتن الان زنگ میزنیم از دکتر میپرسیم که دلیلش رو بگن. زنگ زدن، دکتر گفته بود من همچین تشخیصی ندادم! خلاصه گفتن ببرینش تو اطاق زایمان طبیعیا!!! واااای منو میگی انگار آب جوش ریختن رو سرم. فقط پیش خودم می گفتم الان که دردم نگرفته و بچه نیومده که نمیتونن طبیعی به دنیاش بیارن! نمیدونستم با آمپول فشار میتونن این کارو بکنن ( اینو بعد از زایمانم فهمیدم خداروشکر، وگرنه همونجا یه سکته ناقص زده بودم). خلاصه رفتم روتخت خوابیدم. خانمی که روی تخت کنار من بود از ساعت 4 صبح مثل اینکه دردش گرفته بود و هنوزم ادامه داشت. شانس منه بدبختم این بود که تختم کنارش بود. اولاش فقط بلند ناله میکرد بعدش هر نیم ساعت یه بار جیغ میکشید بعد شد یه ربع یه بار بعدش 5 دقیقه یه بار. وای دیگه اینقدر جیغاش بلند شده بود که من در گوشامو میگرفتم داشتم دیوونه میشدم. یعنی منم با این خانمه زایمان کردم بسکه بغل دست من درد کشید و جیغ زد و بالاخره بچش به دنیا اومدم. ساعت شده بود 2 ولی هنوز دکترم نیومده بود!!! برا سزارینم. چون میگن نباید از چند ساعت قبلش غذا خورد، من از ساعت 9 شب قبل هیچی نخورده بودم داشتم از ضعف میمردم باز خداروشکر سرم قندی زده بودن بهم. آهان یادم رفت اینو بگم که ساعت 10 صبح یه فرم آوردن که من باید تعهد میدادم که تمام مسوولیت سزارین شدن رو بر عهده میگیرم و با وجود دونستن عوارضش بازم میخوام سز بشم. این برگه رو که پر کردم خیالم یکم راحت شد ولی تا دکترم نیومد هنوز استرس داشتم. خلاصه ساعت 2 بود تقریبا که منو بردن اتاق مراقبت های ویژه اونجا همه یه مشکلی داشتن که مجبور بودن سز بشن. بعد از اونجام گفتن دکترت اومده و باید بری اتاق زایمان واسه سزارین. وای اینو که بهم گفتن خیالم راحت شد و رفتم اتاق عمل. اونجا کلی ادم با صورت های پوشیده با ماسک و دستکش به دست وایساده بودن منتظر من در عرض چند ثانیه منو خوابوندن روی تخت و تا اومدم به خودم بیام بیهوشم کردن. ساعت 2 و بیست دقیقه و اینا بوده که مهراد به دنیا اومده یعنی تقریبا عمل نیم ساعت طول کشیده و من دو ساعت بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم هنوز گیج بودم چشمامو نمیتونستم درست باز نگه دارم مدام پلکام میفتادن و چشام بسته میشدن، فقط یادمه تند تند میگفتم بچم سالمه؟ حالش خوبه؟ مهدی میگه در حالت نیمه هشیار میگفتی پس کی میان میفتم رو شکمم! از بس استرسشو داشتم و شنیده بودم برای دفع خونای اضافه میفتن رو شکم ادمو خیلی دردناکه. 😁😁😁
خلاصه بعد از به هوش اومدن بردنم اتاق واسه استراحت و شیر دادن به نوزاد که دیگه حالا اسم قشنگش مهراد بود. مهرادو آوردنش، وای اصلا باورم نمیشد بچه ی منه. صورتش شبیه باباش بود، من از درد نمیتونستم تکون بخورم گذاشتنش تو بغلم تا شیر بخوره. هنوز کامل کامل هوش و حواسم سر جاش نبود گیج بودم. وای تمام بدنم درد میکرد تا حالا این همه درد وحشتناک و تجربه نکرده بودم. اون شب یکی از سخت ترین شبای عمرمو تجربه کردم. خیلی دردناک بود ولی شوق دیدن مهراد بهم انگیزه میداد. فردای زایمان تو بیماستان حالم یه کم بهتر بود چند نفر از فامیل اومدن دیدنم و تقریبا ساعت 2_3 بعد از ظهر بود که مرخص شدم...
فردا روز زایمانمه!!! اینقدر فکر تو سرمه که نگو. اصصصصصلا باورم نمیشه! یعنی فردا کوچولویی که تو شکممه میاد بیرون؟ یعنی میبینمش؟ چه شکلیه؟ یعنی من میشم مامانش؟ باید بهش شیر بدم، ازش مراقبت کنم؟ یعنی این مسوولیت جدید چطوریه؟
زایمانم چطور پیش میره؟ حالم چجوری خواهد بود! نمیدونم 9 ماهه سعی کردم به این چیزا فکر نکنم تا راحت تر برام بگذره ولی الان دیگه نمیشه بهشون فکر نکرد...
خدا جونم خودت کمکم کن همه مراحل به بهترین شکل ممکن و به سلامتی و راحتی بگذره
به امید خودت
دیروز صبح زنگ زدم به منشی دکتر قبلیم تا نوبتمو کنسل کنم آخه هفته قبل برام نوبت زده بود خلاصه زنگ زدم گفتم من نمیام نوبتمو کنسل کنین گفت بعد برا کی بزنم واستون؟ گفتم کلا کنسلش کنین دیگه اصلا قصد ندارم بیام اونجا و تصمیم قطعیمو گرفتم که سزارین زایمان کنم و به هیچ وجه طبیعی نمیخوام خانم دکترم که گفتن به هیچ وجه! سزارین نمیکنن! اینو که گفتم یهو هول شد و گفت عزیزم اخه چرا میخوای کنسل کنی؟ یه گواهی بیاری کارت راحت راه میفته!! منظورش همون گواهی بود که خانم دکتر هفته قبل گفته بود تنها راهش اینه که یه گواهی از متخصص اعصاب و روان یا ارتوپد بیاری مبنی بر اینکه نمیتونی طبیعی زایمان کنی منم گفته بودم هر طور شده گواهی جور میکنم ولی بعدش گفت البته اینم بگم که اگه گواهی ام بیاری باید به کمیته بیمارستات اراءه بدی و 4 تا پزشک اونجا بررسی کنن که آیا مشکلت در اون حد حاد هست یا نه و باید تایید کنن!!!! دیگه اینا رو که گفت کلا از خیرش گذشتم و دیدم پیدا کردن یه دکتر دیگه خیلی راحت تر از اینکاره!
خلاصه داشتم منشی رو میگفتم، بهش گفتم من الان هفته 8 هستم و نه وقت گواهی گرفتن دارم نه اعصابشو به اندازه کافی هم استرس بهم وارد شده دیگه بسه برام. منشی ام کوتاه نمیومد گوشی رو داد به ماما، اونم گفت عزیزم میدونی چیه اصلا نیاز به گواهی ام دیگه نیست، قانون جدید اومده که اینایی که هفته های آخرن میشه سزارین کرد! منظورش همون قانونی بود که تا هفته پیش گفته بود طرف در حال مرگم هست سز نکنین! دلم میخواست بهش بگم چه جالبه قانونای شما ساعت به ساعت تغییر میکنن ولی جلو خودمو گرفتم و فقط گفتم نه من دیگه زده شدم و میخوام کنسل کنم اینجارو و گوشی رو گذاشتم.
خداییش این 8 ماه هم ماما هم منشی هم دکتر خوش اخلاق بودن و با حوصله جواب سوالامو میدادن ولی این دم آخره بددد جور حالمو گرفتن
بیخیالشون فردا رو بگو نوبت زایمااااان ووی
دو جلسه از کلاسای امادگی قبل زایمان رو رفتم تءوریه و عملی. تءوریشو همه رو میدونستم برا همین واسم خسته کننده بود ولی عملیش خوب بود ورزش بود و مدیتیشن. خیلی ارامش بخش بود. این دفعه که رفتم پیش دکتر گفتم من یکی دو جلسه از کلاسا رو رفتم ولی همچنان نظرم عوض نشده و هنوز سزارین میخوام. گفت اگه اینقدر مصری رو سزارین پس یه گواهی از متخصص اعصاب و روان واسه من بیار که از ترس زیاد نمیتونی طبیعی زایمان کنی!!
گفتم یعنی نمیشه بدون دلیل و به خواست بیمار سزارین کنین؟ گفت نه بدون دلیل اجازه نداریم! حتما باید یه دلیل موجه وجود داشته باشه!
فکر کن تا دو سال پیش دکترا به دست و پای ادم میوفتادن که بیا سزارین کن الان برعکس شده! مرده شور سیاست های مملکت رو ببرن که دیگه زایمان و بچه دار شدن و تعداد بچمونم اونا باید تعیین کنن!! تا دیروز فرزند کمتر زندگی بهتر! امروز فرزند بییشتر زندگی بهتر تصمیمات خودمونم که باد هواست! گیری کردیم تو این مملکت هاااااااااا.