حدودا 10 دی ماه بود که بالاخره رفتیمو سیسمونی جوجه کوچولومونو خریدیم. رنگ سیسمونیش کرم قهوه ای شد امیدوارم دوست داشته باشه. هنوز نچیدیم ایشالا وقتی همه رو گذاشتیم سر جاشون عکسشو میذارم. دلم میخواست همون تاریخ میومدم و مینوشتم ولی نتونستم فعلا 😍😍😍😍
حدودا 10 دی ماه بود که بالاخره رفتیمو سیسمونی جوجه کوچولومونو خریدیم. رنگ سیسمونیش کرم قهوه ای شد امیدوارم دوست داشته باشه. هنوز نچیدیم ایشالا وقتی همه رو گذاشتیم سر جاشون عکسشو میذارم. دلم میخواست همون تاریخ میومدم و مینوشتم ولی نتونستم فعلا 😍😍😍😍
خیلی بی اعصاب شدم همش به این و اون گیر میدم. نمیدونم از کمبوداییه که کم کم بدنم داره پیدا میکنه یا هورمونیه؟ نمیدونم ولی هرچی که هست اعصابم خیلی خورده.. بگذریم.
بعد از چندین ماه دودلی و اینکه به دکترم بگم میخوام سزارین بشم یا الان نگم، بالاخره این دفعه که رفتم دکتر بهش گفتم.
از ماه سوم همش میخواستم بگم و خیال خودمو راحت کنم ولی از تجربه دارا که میپرسیدم همشون میگفتن الان خیلی زوده بزار یکی دو ماه آخر بگو و من این همه مدت دو دل بودم و نگران که نکنه دکتر بگه من فقط طبیعی زایمان میکنم! خلاصه جلسه قبلی که رفتم پیشش برخلاف همیشه که یا عجله داشت یا زایمان داشت و میخواست زود بره، اعصابش سر جاش بود منم از فرصت استفاده کردم و موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم. گفتم من میخوام سزارین بشم و طبیعی نمیخوام گفت کلاس های قبل از بارداری رو رفتی؟ گفتم نه گفت پس تو این کلاسا شرکت کن و واسه من گواهیشو بیار اگه بازم قانع نشدی که طبیعی بهتره من سزارینت میکنم ولی باید بدونم که تو با اطلاعات کامل سزارین رو انتخاب کردی! الان رفتم ثبت نام کردم واسه کلاسای قبل بارداری تا حداقل یه گواهی دستم باشه و حرفی واسه زدن داشته باشم. اولین جلسه اش شنبه است
بریم ببینیم چی میشه.
کاش این دکتر لعنتی تکلیف منو روشن میکرد
عح اخه من چطوری تا ماه نهم صبر کنم بلاتکلیف 😐
هی میگم وقتی تصمیم میگیرین بچه دار بشین قبلش همه کاراتونو انجام بدین بعد، هی میگن نه با بچه ام میشه همه کار کرد..
اون از کلاس سنتور اینم از دانشگاه 😐 این ترم نتونستم برم. ترم دیگه ام که رو شاخشه..
فقط امیدوارم کسی رو جای من نذارن که البته بعید میدونم 😳
همیشه پیش خودم میگفتم اگه یه روزی بخوام بچه دار بشم حتی اگه بهترین و دوست داشتنی ترین شغل دنیا رو هم داشته باشم.، حداقل دو سال میذارمش کنار تا بچم یکم بزرگ بشه. چون خودم دوران کودکی پر استرسی رو گذروندم به خاطر اینکه مامانم شاغل بود و هر روز صبح ساعت 6 باید مارو از خواب بیدار میکرد و میبرد خونه مادربزرگم واسه همین ارامش نداشتیم و همش استرس دیر شدن و به موقع نرسیدن مامان بابا و.. رو داشتیم. ولی الان که پاش افتاده میبینم خیلی سخته ادم بخواد شغلش مخصوصا اگه مورد علاقش باشه، موقتا کنار بزاره مخصوصا اگه استخدامم نباشی و هر لحظه امکان اینکه دیگه بهت نیاز نداشته باشن، باشه. خلاصه فعلا که تعطیل کردیم امید به خدا. بابام همیشه میگفت : الخیرو فی ما وقع
ایشالا بچه سالم و سلامت به دنیا بیاد فدای سرش بعدش یه فکری میکنم ❤❤❤❤
آخ که چه بی احتیاطی کردم این چند روز اخیر!
سه چهار روز پیش احساس کردم خیلی هوا سردتر شده ولی خیلی جدیش نگرفتم و لباس گرم نپوشیدم مخصوصا روی شکمم و حسابی نپوشوندم شلوارمم تقریبا نازک بود یعنی برای یه زن باردار نازک به حساب میومد خلاصه شبش سمت راست و چپ شکمم چنان دردی گرفت که نگو خوشبختانه نوبت دکترم فرداش بود واسه همین اون شب و یه جوری با گرم کردن و.. گذروندم فردای اون روز که رفتم دکتر بهم دارو داد که مصرف کنم و گفت خییییلی باید مراقب باشی چون ممکنه دچار انقباض بشی و. ولی خیلی واسم مطلب رو باز نکرد گفتم چون میگن دارو تو بارداری خیلی خوب نیست، اگه با گرم کردن خوب نشد داروشو شروع میکنم. دو روز گرم نگه داشتم بهتر شد ولی دردش کامل از بین نرفت فرداش رفتم درمانگاه و از ماما پرسیدم راجع به قرصا و... اونم گفت حتما قرصارو بخور چون مال جلوگیری از زایمان زودرسه :-/ تازه فهمیدم چقدر باید مراقب خودم باشم و چقدر راحت ادم خدای نکرده میتونه سلامت خودشو بچشو به خطر بندازه و من چقدر سرسری میگرفتم همه چیزو! از اون موقع همش شکمم و میبندم و سعی کردم بیشتر مراقب خودم باشم.
خدا بخیر بگذرونه تمام مراحلو
به امید خدا
ساعت 2 و نیمه...
دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم اما هیشکی نیست، همه خوابیدن، آروم آروم...
چه قدر خوبه که آدم یه نفر و داشته باشه که هررررر وقت اراده کنه بتونه باهاش حرف بزنه، دردرددل کنه و...
از یه سری قوانین بزرگ شدن چقدر بدم میاد...
اینکه به موقع باید بخوابی، به موقع باید پاشی، به موقع باید کارهاتو سر وقت انجام بدی...
هر چی آدم بزرگ تر میشه و زندگی قانونمندانه تر، فاصله بین آدما بیشتر میشه و دیوونگی ها و بچگی کردن ها و خییلی چیزای دیگه کمتر...
واقعا معنای زندگی توی این قانونمندی ها نهفته است یا توی اون دیوونگی کردن ها؟!
به خاطر جوجه مجبور شدم سنتور و بزارم کنار فعلا! نمی ذاره تمرین کنم که! خیلی خستم میکنه فسقلی، تازه هنوز نیومده بیرون نمیدونم بیاد دیگه میخواد چیکار کنه! فداکاری های مادرانه از همین الان باید شروع بشه...
هعی روزگار...
این چند وقته اتفاقات زیادی افتاده، خیلی سوژه دارم واسه گفتن ولی چیکار کنم که سردرد لعنتی نمیذاره با خیال راحت بیام اینجا و حسابی تعریف کنم! فقط میتونم چند دقیقه خیلی سریع یه دور کوچیک توی اینترنت بزنم و برم. امیدوارم هرچه زودتر از بین بره یا حداقل دردش کمتر بشه تا بتونم بیامو مفصل توضیح بدم... ولی تا جایی که بشه میام
فعلا
اواسط تیر با اصرار خواهر گرامی و با وجود گرمای وحشتناک هوا به اتفاق خانواده رفتیم شمال، هوا اونقدرام که فکر میکردیم گرم نبود و بر خلاف تصورمون که الان مازندران وحشتناک مرطوبه و به احتمال زیاد به حال خفگی میفتیم، ولی در کمال ناباوری نه از رطوبت خبری بود و نه از گرمای مد نظر ما!!!
در کل سفر خوبی بود و خداروشکر خوش گذشت البته خاطر نشان کنم که روز آخر من از دوچرخه افتادم و زانوی مبارک عین بادمجون سیاه شد و اومد بالا (خدایی پیستش خیلی آسفالتای بدی داشت، بماند که دوچرخش هم اصلا نمیفهمید راه مستقیم به کجا میگن و همش به چپ و راست میرفت، والا من بی تقصیر بودم). یادش بخیر، یاد چیتگر افتادم و دوچرخه سواری خفن من در معیت دوستان و جو گرفتن من همانا و عین میگ میگ رد شدن و با سرعت تمام فرود اومدن رو زمین همانا و فرورفتن دسته دوچرخه در جناق سینه منه بیچاره همان)
یادش بخیر