چرند و پرندهای دوستانه!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

الان سه ماهه میخوام بیام و تا یادم نرفته روز زایمانمو با جزییات تعریف کنم ولی دریغ از یک ربع وقت آزاد. الان خداروشکر زمانش فراهم شد که سریع بیام اینجا. 

دکترم بهم گفته بود که چهارشنبه 12 اسفند ساعت 7 صبح کلینیک خانواده باش.  

ما هم صبح زود حرکت کردیم و ساعت 7 و نیم اونجا بودیم.  بیمارستان خیلی خلوت بود هنوز کارکنانش به طور کامل نیومده بودن.  پرونده رو تشکیل دادیم و گفتن من برم زایشگاه. مامان اینا رو بوسیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم داخل زایشگاه. اولش گفتن نمونه ادرار بده و معاینه کردن و...  گفتن دکترت کیه گفتم فلانی و گفته که سزارین بشم. گفتن دلیلش و چی گفته؟  گفتم دکتر خودش تشخیص داده که سز بشم. (اصلا نمیدونستم چی بگم که بهم گیر ندن! واااقعا سخت میگرفتن واسه سزارین گیر داده بودن شدیییید. دکترمم هنوز نیومده بود)  خلاصه گفتن الان زنگ میزنیم از دکتر میپرسیم که دلیلش رو بگن. زنگ زدن،  دکتر گفته بود من همچین تشخیصی ندادم!  خلاصه گفتن ببرینش تو اطاق زایمان طبیعیا!!! واااای منو میگی انگار آب جوش ریختن رو سرم.  فقط پیش خودم می گفتم الان که دردم نگرفته و بچه نیومده که نمیتونن طبیعی به دنیاش بیارن! نمیدونستم با آمپول فشار میتونن این کارو بکنن ( اینو بعد از زایمانم فهمیدم خداروشکر،  وگرنه همونجا یه سکته ناقص زده بودم). خلاصه رفتم روتخت خوابیدم. خانمی که روی تخت کنار من بود از ساعت 4 صبح مثل اینکه دردش گرفته بود و هنوزم ادامه داشت. شانس منه بدبختم این بود که تختم کنارش بود. اولاش فقط بلند ناله میکرد بعدش هر نیم ساعت یه بار جیغ میکشید بعد شد یه ربع یه بار بعدش 5 دقیقه یه بار. وای دیگه اینقدر جیغاش بلند شده بود که من در گوشامو میگرفتم داشتم دیوونه میشدم. یعنی منم با این خانمه زایمان کردم بسکه بغل دست من درد کشید و جیغ زد و بالاخره بچش به دنیا اومدم. ساعت شده بود 2 ولی هنوز دکترم نیومده بود!!!  برا سزارینم. چون میگن نباید از چند ساعت قبلش غذا خورد،  من از ساعت 9 شب قبل هیچی نخورده بودم داشتم از ضعف میمردم باز خداروشکر سرم قندی زده بودن بهم. آهان یادم رفت اینو بگم که ساعت 10 صبح یه فرم آوردن که من باید تعهد میدادم که تمام مسوولیت سزارین شدن رو بر عهده میگیرم و با وجود دونستن عوارضش بازم میخوام سز بشم. این برگه رو که پر کردم خیالم یکم راحت شد ولی تا دکترم نیومد هنوز استرس داشتم. خلاصه ساعت 2 بود تقریبا که منو بردن اتاق مراقبت های ویژه اونجا همه یه مشکلی داشتن که مجبور بودن سز بشن. بعد از اونجام گفتن دکترت اومده و باید بری اتاق زایمان واسه سزارین. وای اینو که بهم گفتن خیالم راحت شد و رفتم اتاق عمل. اونجا کلی ادم با صورت های پوشیده با ماسک و دستکش به دست وایساده بودن منتظر من در عرض چند ثانیه منو خوابوندن روی تخت و تا اومدم به خودم بیام بیهوشم کردن. ساعت 2 و بیست دقیقه و اینا بوده که مهراد به دنیا اومده یعنی تقریبا عمل نیم ساعت طول کشیده و من دو ساعت بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم هنوز گیج بودم چشمامو نمیتونستم درست باز نگه دارم مدام پلکام میفتادن و چشام بسته میشدن، فقط یادمه تند تند میگفتم بچم سالمه؟  حالش خوبه؟ مهدی میگه در حالت نیمه هشیار میگفتی پس کی میان میفتم رو شکمم! از بس استرسشو داشتم و شنیده بودم برای دفع خونای اضافه میفتن رو شکم ادمو خیلی دردناکه. 😁😁😁

خلاصه بعد از به هوش اومدن بردنم اتاق واسه استراحت و شیر دادن به نوزاد که دیگه حالا اسم قشنگش مهراد بود. مهرادو آوردنش، وای اصلا باورم نمیشد بچه ی منه. صورتش شبیه باباش بود، من از درد نمیتونستم تکون بخورم گذاشتنش تو بغلم تا شیر بخوره. هنوز کامل کامل هوش و حواسم سر جاش نبود گیج بودم. وای تمام بدنم درد میکرد تا حالا این همه درد وحشتناک و تجربه نکرده بودم. اون شب یکی از سخت ترین شبای عمرمو تجربه کردم. خیلی دردناک بود ولی شوق دیدن مهراد بهم انگیزه میداد. فردای زایمان تو بیماستان حالم یه کم بهتر بود چند نفر از فامیل اومدن دیدنم و تقریبا ساعت 2_3 بعد از ظهر بود که مرخص شدم... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۲
مهـــ شین