چرند و پرندهای دوستانه!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

از فرصتی که تو این یه ماه دارم استفاده کردم و باشگاه رو بعد از سه سال بارداری و شیردهی و خلاصه بچه داری مطلق، شروع کردم. هم برا زیاد نشدن وزن هم برا روحیم. البته بیشتر به خاطر دلیل دوم. از وقتی 13 سالم بود تا سه سال پیش یادم نمیاد سالی بوده باشه که تابستونش باشگاه نرفته باشم چند سال اول تنیس میرفتم بقیه سال ها ایروبیک و بدنسازی. یعنیا احساس خفگی میکردم تو این سه سالی که به هییییییچ وجه نمیتونستم برم ورزش کنم. درسته که چند جلسه اول به خاطر چند سال ورزش نکردن از بدن درد داشتم میمردم ولی می ارزید به باز شدن روحیم.

با اینکه فقط دو ساعت توی هفته میرم و بیشتر از این نتونستم براش وقت بذارم ولی همینشم برام غنیمته انگار گمشدمو پیدا کردم 😁😁😁😁 اخه چقدر تو خوبی ورزش دوست داشتنی من  😅 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۳
مهـــ شین

وای بهمــــــن چه خبرته؟!!! گازشو گرفتی داری میریا. آروم تر برو خب!!!!!

 اسفند داره نزدیک میشه درسته عاااااااااشقششششششم ولی خب کلی ام کار میریزه رو سر آدم... 

ولی خدایی چقدر حس خوبی داره نزدیک شدن عید و بهار :-) بوش میاد از الان😊😊😊

امیدوارم سال جدید خبرای خوبی برام داشته باشه... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۲۱
مهـــ شین

بازم ازون شبای غم انگیز و پر از اشک... 

بازم اشک ریختن توی تنهایی... 

متنفرم از تنهایی گریه کردن. شاید بیشتر آدما دوست داشته باشن تو تنهایی گریه کنن و کسی اشکشونو نبینه. خوووووش بحالشون کاش منم اینجوری بودم. اون وقت خیلی راحت تر میتونستم با ناراحتیا و دل گرفتنام کنار بیام...

درست همین الان که دارم این متنو مینویسم، چند ثانیه پیش دختر خالم که پست قبلی راجع بهش نوشته بودم از مشهد برام پیام داده که در جوار امام رضا دعاگوتم!!!! فکر کن الان، ساعت 3:50 دقیقه صبح!!! چقدر حالمو خوب کرد، چقدر به همچین پیامی احتیاج داشتم. دارم خودمو اونجا تصور میکنم و درددل میکم. خیلی سبک شدم. خدایا مرررررررسی ازت که تنهام نمیذاری، دوست دارم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۵۲
مهـــ شین

یه دخترخاله دارم اسمش ساراست. 22 سالشه ازون دخترای پرجنب و جوش و خونگرمه. هر ازگاهی به زور منو خواهرمو برمیداره میبره کافی شاپ اولش میگم نه نمیامو و اخه با بچه کجا پاشم بیام و همه جارو به هم میریزه و ولش کن اصلا نمیارمش و... خلاصه کلی غر میزنم تا اخرش راضیم میکنه برم باهاشون. بعدش که میرم خوش میگذره بهم و میگم دستش درد نکنه مجبورم کرد برم که حال و هوایی عوض کنم، خیلی خسته شده بودم . 😊😊😊😌

یه روزی من آماده،  جفت پا،  وایمیسادمو همه رو مجبور میکردم باهام بیان بریم بیرون و اینور اونور الان یکی باید خودمو بکشونه ببره. بچه آدمو خونه نشین میکنه والا. پیر شدیم ررررررفت... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۵۳
مهـــ شین

چهارشنبه، 4 بهمن سالگرد فوت بابا بود، طبق معمول رفتیم سر مزار و گل و شیرینی بردیم و این دفعه برای اولین بار بود که مهرادو با خودم میبردم پایین سرمزار. قبلا تو خونه عکس بابامو دیده بود و میشناخت برا همین تا که عکس رو بالای سنگ قبر دید گفت پدر جوووووون. بعدشم میگفت پدرجون لباس داره، چشم و ابرو داره، مو داره، سیبیل داره. خلاصه بعد از توصیفاتشم گفت پدر جون دوست دارم! خیلی خیلی دوست دارم! و اشک بود که از چشمای ما جاری میشد :'(:'(:'(

چقدر دلم میخواست بابام بود مهراد رو میدید :'(

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۵۴
مهـــ شین

مدرسه ای که امسال خواهرم تدریس میکنه، خارج از شهره توی یه روستا. چند روز پیش یه موضوع انشا بهشون میده مبنی بر اینکه آرزوهای خودشونو بنویسن. یکی از دانش آموزا فقط توی یه جمله مینویسه که آرزو دارم بمیرم!!!!!

خواهرم کلی ناراحت میشه و پیش خودش میگه اخه بچه با این سن چرا از الان باید آرزوی مرگ بکنه! خلاصه تصمیم میگیره آمارشو تمام و کمال دربیاره. پدر مادر این بچه از همدیگه جدا شدن. مادرش شوهر کرده دوباره و پدرشم ازدواج کرده دوباره! و این طفل معصوم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ پیرش زندگی میکرده که از قضا مهر امسال پدربزرگشم میمیره!!! پدر گرامی ایشون نه تنها نفقه نمیده حتی نمیاد ببینه بچش با چه شرایط سختی داره بزرگ میشه در حدی که گفته بعضی از شبا نون خالی هم نداریم بخوریم. 😢😢😢خواهرم از بس ناراحت و عصبانی میشه شماره مامانشو گیر میاره و زنگ میزنه بهش که به توام میشه گفت مادر؟؟؟ چطور شبا خوابت میبره درحالی که جگرگوششَت نون خالی ام نداره بخوره و ارزوی مرگ میکنه. ایشونم فرمودن من دیگه ازدواج کردمو الانم خودم بچه کوچیک دارم و همون موقع دادگاه بچه رو به من نداد و الان مسئولیتش با پدرشه و...

پدرشم که اصلا چیزی دربارش نگم بهتره. یه روز بچه رو میبره خونش که مثلا دلش باز بشه و ببینتش، موقع ناهار از خونه بیرونش میکنن!! یعنی یه ادم غریبه وقتی این وضع زندگی رو میبینه و میشنوه از غصه میخواد خون گریه کنه اونوقت بعضیا.... هعی خدایا خودت به همون شعور، فهم، احساس مسئولیت و معرفت عطا بفررررررما.  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۵۱
مهـــ شین

جشن تعیین جنسیت؟؟؟!!!! ولمون کنید بابا این ادا اصولا چیه هی هر روز مد میکنید؟ مردم نون ندارن بخورن اونوقت اینا... 

یکی از آشناها جشن تعیین جنسیت گرفته. خانمه فقط،  جنسیت بچه رو میدونه و کیک سفارش میده و قرار میشه اگه بچه دختر بود وسط کیک رو صورتی کار کنن و اگه پسر بود آبی! 

بعد باباهه کیک رو میبُره و هم خودش هم بقیه ی مهمونا میفهمن که جنسیت بچه چیه! حالا نکه فکر کنید سطح تحصیلات طرفین پایین بودا نخر مادر بچه متخصص زنان و زایمان هستند! 

حالا باز اینکه خوبه، جشن از پوشک گرفتن رو کجای دلم بزارم اونم با تم قهوه ای :-/:-/:-/:-/

به نظر من که جشن تولد کافیه. اونم به خاطر خاطره سازیش و اینکه بعده ها که بچه بزرگ شد بفهمه هرسال چقدر تغییر کرده و چقدر کوچولو و ناز بوده . این همه ادا اطوار دیگه نوبره.

به جای اینکه مراسم دست و پاگیر با افزایش فرهنگ و بالارفتن سطح تحصیلات افراد کمتر بشه برعکس میبینیم که روز به روز داره بیشتر و مفصل تر و پر خرج تر اجرا میشه. نمیدونم جامعمون به کجا داره پیش میره و واقعا هرچی میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که تحصیلات شعور نمیاره و فرهنگی که افراد توش بزرگ میشن رو به سختی میشه تغییر داد وحتی میتونم بگم نمیشه! 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۲۵
مهـــ شین